![gutg.JPG](http://axgig.com/images/26091966407071319185.jpg)
خویش های من
گل من
پرپر نشوی که بلبلی در باز شدن غنچه لبخند تو
زبان به سرود باز کرده است.
شمع من
خاموش نگردی که چشمی در پرتو پیوند تو به دیدن آمده است ̦
ساقه گلبن بهار من
نشکنی که دلی در رویش امیدوار تو دل بسته است ̦
آفتاب من ̦
غروب نکنی که شاخه آفتاب گردانی به جستجوی تو سر برداشته است .
دروغ فریبای پرشکوه؟
دروغ زیبا چیست؟
فریب خوب کدام است؟
آنچه باید باشد و نیست ̦
آنکه در ما است و از ما نیست ̦
آن که عمر را با اوییم و شب را تا سحر با او می گوییم و
با او می خندیم و با او می گرییم و
... نیست
.
.
.
سوتک
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت؟
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد.
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی
دم گرم خوشش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد.
بدین سان بشکند در من
سکوت مرگبارم را.
.
.
این فصل دردناک
و اکنون تو با مرگ رفته ای
و من این جا ̦ تنها به این امید دم می زنم
که با هر نفس ̦« گامی »
به تو نزدیک تر می شوم و این زندگی من است .
.
.
سکوت ̦ سپید ̦ سایه
شما ای گوش هایی که تنها گفتن های کلمه دار را می شنوید
پس از این جز سکوت سخنی نخواهم گفت
و شما ای چشم هایی که تنها صفحات سیاه را می خوانید
پس از این جز سطور سپید نخواهم نوشت
و شما ای کسانی که در هر گاه حضور دارم بیشترم تا آن گاه که غایبم ̦
پس از این مرا کمتر خواهید دید...
.
.
.
رویای پر شکوه
حالتی دارم که در وهم نمی کنجد.
هر لحظه این جهان تابناک تر و بی کرانه تر می نماید
و هر لحظه دنیا دورتر و حقیرتر.
چه رویای پر شکوه و حقیقت پر جلالی است
همه ذرات این عالم با ذرات وجود من آشنایند.
نمی دانم چگونه ام؟
.
.
شمع زندان
تا سحر ای شمع بر بالین من
امشب از بهر خدا بیدار باش
سایه غم ناگهان بر دل نشست
رحم کن امشب مرا غمخوار باش
کام امیدم به خون آغشته شد
تیرهای غم چنان بردل نشست
کاندرین دریای مست زندگی
کشتی امید من بر گل نشست
آه ای یاران به فریادم رسید
ورنه مرگ امشب به فریادم رسد
ترسم آن شیرین تر از جانم ز راه
چون به دام مرگ افتادم رسد
گریه و فریاد بس کن شمعمن
بر دل ریشم نمک دیگر مپاش
قصه بی تابی دل پیش من
بیش از این دیگر مگو خاموش باش
جز توام ای مونس شب های تار
در جهان دیگر مرا یاری نماند
ز آن همه یاران به جز دیدار مرگ
با کسی امید دیداری نماند
همدم من مونس من شمع من
جز توام در این جهان غمخوار کو؟
واندرین صحرای وحشت زای مرگ
وای بر من وای بر من یار کو؟
اندرین زندان من امشب شمع من
دست خواهم شستن از این زندگی
تا که فردا همچو شیران بشکنند
ملتم زنجیرهای بندگی