loading...
مجله تفریحی و سرگرمی MGPC
آخرین ارسال های انجمن

admin بازدید : 356 چهارشنبه 07 فروردین 1392 نظرات (0)

شگفتا!

 

شگفتا!

وقتی که بود نمی دیدم ̦

وقتی که می خواند نمی شنیدم...

وقتی دیدم که نبود...

وقتی شنیدم که نخواند...!

.

.

 

ناله های فراق

 

من آن « نی خشکم » بر لب های ناپیدایی

که قصه فراق را در من می دمد

و خاطره ای از « روزگار وصل » خویش

از عمق دور و مجهول درون خاموشم ̦

آشنا و شورانگیز سر بر می دارد

و جان سرد و غمگینم را ̦

گرم و شاد ̦ در آغوش می فشرد .

.

.

.

.

فراتر از هستی         .www.3ali-3.rozblog.com

 

زندگی کوچکتر از آن بود که مرا برنجاند

و زشت تر از آن که دلم بر آن بلرزد.

هستی تهی تر از آن که به دست آوردنی مرا زبون سازد

و من تهیدست تر از آن که از « دست دادنی » مرا بترساند.

.

.

موعود من

 

فردا!

چه کلمه هیجان آوری!

چقدر این کلمه نیرومند است!

چقدر زور دارد!

آشوبگر و فتنه گر و نوازشگر و طوفانی است!

موسیقی اش با اعصاب با تارهای دل و مغز بازی می کند

مرغان خیال را بر گرد سر آدمی به پرواز در می آورد!

فردا! چه خواهد شد؟

این سوال نیز از فردا جدائی ناپذیر است

دلم قرار ندارد

هر کسی نیز «گودوئی» دارد و فردائی و فردا گودوی من

موعود من ظهور می کند....

.

.

 

گریستن و نگریستن

 

خورشید از سینه دریا سر زده است و من

در حالی که همه بودنم تمام زندگی کردنم به یک نگریستن مطلق بدل شده است

چشم در قلب مذاب خورشید دوخته ام و

همچون شمع که در گریستن خویش قطره قطره می میرد

من در این نگریستن خویش ذوب می شوم

و محو می شوم و پایان می گیرم.

.

.

.

سکوت

 

و من اکنون در آستانه دنیایی ایستاده ام

 که در برابرم آنچه از آن دنیای خورشید و خاک و زندگی

به چشمم آشنا میامد

سکوت است و بس

و

جز آن هر چه می بینم غریب است.

.

.

.

 

بسوزم

 

چه امید بندم در این زندگانی

که در ناامیدی سرآمد جوانی

سرآمد جوانی و ما را نیامد

پیام وفایی از این زندگانی

 ....

بنالم ز محنت همه روز تا شام

بگریم ز حسرت همه شام تا روز

تو گویی سپندم بر این آتش طور

بسوزم از این آتش آرزو سوز

 ....

بود کاندرین جمع ناآشنایان

پیامی رساند مرا آشنایی؟

شنیدم سخن ها ز مهر و وفا لیک

ندیدم نشانی ز مهر و وفایی

 ....

چو کس با زبان دلم آشنا نیست

چه بهتر که از شکوه خاموش باشم

چو یاری مرا نیست همدرد بهتر

که از یاد یاران فراموش باشم

 ....

ندانم در آن چشم عابد فریبش

کمین کرده آن دشمن دلسیه کیست؟

ندانم که آن گرم و گیرا نگاهش

چنین دلشکاف و جگرسوز از چیست؟

 ....

ندانم در آن زلفکان پریشان

دل بی قرار که آرام گیرد

ندانم که از بخت بد آخر کار

لبان که از آن لبان کام گیرد؟

.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرتون در مورد سایت چیه؟