میخواهم اعتراف کنم….
کم اورده ام….
توی که اسمت تقدیره…..سرنوشته…
قسمته….هرچی که هست…
دست بردار از سرم….خیلی خسته ام…!!
هر از گاهی زنگی بزن
سراغی بگیر
پیامی بده
احوالی بپرس
خیلی
نگذشته است از روزهایی که نفست بودم!
از روزهایی که جونت میرفت برام !
اگر میبینی صدای مرور خاطرات را زیاد میکنم تا گوش جهانیان کر شود… غرورم میانه داری میکند تا صدای شکستن دلم را هر کس نشنود…
اینقدر میشینم تا شاید پیداشی…برگردی و بازم مال خودم باشی…اینجا بعد از تو هر روز بارونه…اثری بعد از تو از من نمیمونه…برگرد….
پارسال با او زیرباران قدم میزدم،حال او بادیگرى زیر باران اشکهایم قدم میزند
شاید باران پارسال اشکهاى دیگرى بوده…
دنیا همینه…
نصف شب یادش میفتی
،دلتنگش میشی،
یه بغض دیرینه تو گلوت بیدارمیشه
گوشیت پره شماره اس
-ولی اونی که میخوای نیس مرحم زخمات،
ارامشت نیس،
بازم بالشتت نمناک میشه و ناله هات دله سنگم اب میکنه…
هعی این ینی ته بدبختی
نـزدیک هـم کـه باشـی
شـانه به شـانه…
دسـت در دسـت…
چشـم در چشـم…
بـاز حسـرت بـه قلبـم چنـگ خـواهد زد…!
تــو سهـم مـن نیسـتی.
دلم سفر میخواهد نه برای رسیدن…. فقط برای رفتن…..
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه میگفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دل آزارترین شد چه دل آزارترین…
_فریدون مشیری_
احمقانه تر از دوست داشتن های یک نفرِه
تنهایی های دو نفره است
دلم خوش نیست غمگینم . . .
کسی شاید نمیفهمد کسی شاید نمیداند . . .
کسی شاید نمیگیرد مرا از دست تنهایی
تو میخوانی فقط شعری و زیر لب آهسته میگویی :
عجب احساس زیبایی … ! تو هم شاید نمیدانی … !
فصل ها پشت سر هم می آیند می روند و تمام می شوند
اما تمام شدنی نیست فصلِ رفتن تو و تنهاییِ من
چه کسی گفته که من تنهایم ؟
من ، سکـوت ، خاطرات ، بغض و اشک همیشه با همیم …
بگذار تنهایی از حسودی بمیرد !
تاکنون دوستی را پیدا نکرده ام
که به اندازه ” تنهایی ” شایسته رفاقت باشد . . .
تنهایی یعنی آرزوی مرگ کنی
تا حتی شده برای تشییع جنازت یه عده دورت جمع بشن …
دستای من سرده یعنی که من تنهام
یعنی ازت دورم , یعنی تو رو میخوام …
تکان می دهد خانه را سالی که می آید …
سرگرمیِ خوبی ست :
تو عکسِ قابت را و من قاب عکست را عوض می کنم
و آغاز می شود سال تنهایی . . .
من زیر ِ باران!
تو دور میشوی، من خیس!
این دِلبری های ِ بهار است،
نیامده دیوانه می کند
کوچه را از تنهایی…
تـَـنــهــایـــے خـــوبــه…
ولــے ۲ نــَـفـَـرش…!
حالا همین تنهایی بى رحم
با من رفیقى دل وفاداره
نون و نمک خوردیم، یه جورى که
دست از سر من بر نمى داره
نشستم ، خسته شدم ؛ دیگر قایق نمیسازم …
پشت دریاها هر خبری که میخواهد باشد باشد ؛
وقتی از تو خبری نیست قایق میخواهم چکار ؟
مرا همین جزیره کوچک تنهایی هایم بس است !
تنهایی ، شاخه ی درختی ست پشت پنجره ام
گاهی لباسِ برگ میپوشد و گاهی لباسِ برف اما همیشه هست
زندگی چه اتفاق غم انگیزیست ،
وقتی تنهاییت سالها از تو بزرگتر باشد . . .
تنهایی
تنها سهمی بود که از من دریغ نشد …
من از این تنهایی
از این که دیر می آیی
از این که روزی به من بگویی
تو به من نمی آیی می ترسم…
چرا نمی دانی تو چگونه بی تو زمان میگذرد
بارها این را از خودم می پرسم
من می ترسم…می ترسم…
گاهی “تنهایی” یعنی خیلیا در “حدت” نیستن !
برای دل خودم مینویسم …
برای دلتنگیهایم
برای دغدغههای خودم
برای شانه ای که تکیه گاهم نیست !
برای دلی که دلتنگم نیست …
برای دستی که نوازشگر زخمهایم نیست برای خودم مینویسم !
بمیرم برای خودم که اینقدر تنهاست !
من تنهـــــــایی را دوســــت دارم…
تنها کِ باشی ۱۰۰ سال یه بار موبایلت رو می زنی تو شارژ…
تنهآ کِ بآشی قهوه ات هرگز سرد نمی شود …
تنهآ کِ بآشی نور زیآد است …
تنهآ کِ بآشی دیرتر شب می شَود …
تنهآ کِ بآشی همه خُوشحآلنَد …
تنهآ کِ بآشی موهایَت رآ مُرتب نمی کنی …
تنهآ کِ بآشی شیشه عَطرِت پربآقی می ماند ..
تنهآ کِ بآشی بهمن هم مارلبروست . . .
تنهآ کِ بآشی هیچ چیز خنده دآر نیست . . . !
تنهایی خوبـــــــــــه …